میخواهم بگویم ...
فقر همه جا سر میکشد ...
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ...
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ... طلا و غذا نیست ...
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ...
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ...
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند ...
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود ...
فقر ، همه جا سر میکشد ...
فقر ، شب را "بی غذا" سر کردن نیست ...
فقر ، روز را "بی اندیشه" سر کردن است ...
عشق را در زندگی فریاد می زنیم
اما افسوس...
که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها
گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم
و اینگونه قلب را
بدون دریافت چیزی از دست می دهیم
و ما هم می شویم یک
بی عاطفه...