حاکمی به مردمش گفت: صادقانه مشکلات را بگویید. حسن نزد حاکم رفت و گفت: گندم و شیر که گفتی چه شد؟ مسکن چه شد؟ کار چه شد؟ حاکم گفت: ممنونم که مرا آگاه کردی؛ همه چیز درست می شود. یک سال گذشت و دوباره حاکم گفت: صادقانه مشکلاتتان را بگویید. کسی چیزی نگفت؛ کسی نگفت گندم و شیر چه شد، مسکن چه شد.
عشق را در زندگی فریاد می زنیم
اما افسوس...
که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها
گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم
و اینگونه قلب را
بدون دریافت چیزی از دست می دهیم
و ما هم می شویم یک
بی عاطفه...