شانزده

مطالب وبلاگ را چگونه ارزیابی می کنید؟

آمار مطالب

کل مطالب : 237
کل نظرات : 29

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 2
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 20
بازدید سال : 1935
بازدید کلی : 83989

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان صاحبدلان و آدرس sahebdelan.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 20
بازدید کل : 83989
تعداد مطالب : 237
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1



تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 1 تير 1389
نظرات

در آن روزها، حتي يک سلام به يکديگر، دل پسر را گرم مي کرد. او که ساختن ستاره هاي کاغذي را  بلد  بود  هر روز روي کاغذ کوچکي يک جمله براي دختر مي نوشت و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا مي کرد و داخل يک بطري بزرگ مي انداخت. پسر با ديدن پيکر برازنده و با وقار دختر با خود مي گفت دختری مثل او پسری با موهاي بلند و چشمان درشت و سنگین را دوست خواهد داشت.

پسر موهايي بسيار سياه ولي کوتاه داشت و وقتي لبخند مي زد، چشمانش به باريکي يک خط مي شد.

در 19 سالگي پسر وارد يک دانشگاه متوسط شد و دختر با نمره ممتاز به دانشگاهي بزرگ در پايتخت راه يافت. يک شب، هنگامي که همه پسران خوابگاه براي دوست دخترهای خود نامه مي نوشتند يا تلفني با آنها حرف مي زدند، پسر در سکوت به شماره اي که از مدت ها پيش حفظ کرده بود نگاه مي کرد. آن شب براي نخستين بار دلتنگي را به معناي واقعي حس کرد.

روزها مي گذشت و او زندگي رنگارنگ دانشگاهي را بدون توجه پشت سر مي گذاشت. به ياد نداشت چند بار دست هاي دوستي را که به سويش دراز مي شد، رد کرده بود. در اين چهار سال تنها در پي آن بود که براي فوق ليسانس در دانشگاهي که دختر درس مي خواند، پذيرفته شود. در تمام اين مدت پسر يک بار هم موهايش را کوتاه نکرد.

پسر بيست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه دختر شد. اما دختر در همان سال فارغ التحصيل شد و کاري در مدرسه دولتي پيدا کرد. زندگي پسر مثل گذشته ادامه داشت و بطري هاي روي قفسه اش به شش تا رسيده بود.

پسر در بيست و پنج سالگي از دانشگاه فارغ التحصيل شد و در شهر دختر کاري پيدا کرد. در تماس با دوستان ديگرش شنيد که دختر شرکتي باز کرده و تجارت موفقي را آغاز کرده است. چند ماه بعد، پسر کارت دعوت مراسم ازدواج دختر را دريافت کرد. در مراسم عروسي، پسر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابي بنوشد، مست شد.

زندگي ادامه داشت. پسر ديگر جوان نبود، در بيست و هفت سالگي با يکي از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روي يک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج مي کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا کرد.

ده سال بعد، روزي پسر به طور اتفاقي شنيد که شرکت دختر با مشکلات بزرگي مواجه شده و در حال ورشکستگي است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار مي دهند. پسر بسيار نگران شد و به جستجويش رفت. شبي در باشگاهي، دختر را مست پيدا کرد. پسر حرف زيادي نزد، تنها کارت بانکي خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست دختر گذاشت. دختر دست پسر را محکم گرفت، اما پسر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستيد، مواظب خودتان باشيد.

پسر پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگي مي کرد. در اين سالها دختر با پول هاي پسر تجارت خود را نجات داد. روزي پسر را پيدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما پسر همه را رد کرد و پيش از آنکه دختر حرفي بزند گفت: دوست هستيم، مگر نه؟

دختر براي مدت طولاني به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، دختر دوباره ازدواج کرد، پسر نامه تبريک زيبايي برايش نوشت ولي به مراسم عروسي اش نرفت.

مدتي بعد پسر به شدت مريض شد، در آخرين روزهاي زندگيش، هر روز در بيمارستان يک ستاره زيبا مي ساخت. در آخرين لحظه، در ميان دوستان و اعضاي خانواده اش، دختر را  باز شناخت و گفت: در قفسه خانه ام سي و شش بطري دارم، مي توانيد آن را براي من نگهداريد؟

دختر پذيرفت و پسر با لبخند آرامش جان سپرد. 

زن هفتاد و هفت ساله در حياط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش يک ستاره زيبا را در دستش گذاشت و پرسيد: مادر بزرگ، نوشته هاي روي اين ستاره چيست؟

زن با ديدن ستاره باز شده و خواندن جمله رويش، مبهوت پرسيد: اين را از کجا پيدا کردي؟ کودک جواب داد: از بطري روي کتابخانه پيدايش کردم.

مادربزرگ، رويش چه نوشته شده است؟

مادربزرگ، چرا گريه مي کنيد؟

کاغذ به زمين افتاد. رويش نوشته شده بود:

 

معناي خوشبختي اين است که در دنيا کسي هست که بي اعتنا به نتيجه، دوستت دارد.

و من دوستت دارم!

دوستت دارم!



تعداد بازدید از این مطلب: 286
موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








عشق را در زندگی فریاد می زنیم اما افسوس... که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم و اینگونه قلب را بدون دریافت چیزی از دست می دهیم و ما هم می شویم یک بی عاطفه...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود