کسی هسـتـ آغـوششـ را... شانــه هایشـ را...
به من قرضـ بدهـد...!
تا یکـ دل سیر گریهـ کنمـ؟!
بدونـ هیچـ حرف و سوالــ و جوابــ و دلداریـ و نصیحتــــــی...؟
روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم ...... تنهایی را دوست دارم چون بی وفا نیست تنهایی را دوست دارم چون تجربه اش کرده ام تنهایی را دوست دارم چون عشق دروغین در آن نیست تنهایی را دوست دارم چون خدا هم تنهاست تنهایی را دوست دارم چون در خلوت و تنهاییم
در انتظار خواهم گریست و هیچ کس اشکهایم را نمی بیند
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...
گاهی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ میشود...
گاهی دلم برای پاکیهای کودکانه ی دلم تنگ میشود...
گاهی دلم برای کسانیکه در این مسیربی انتها آمده اندو رفتندتنگ میشود...
گاهی دلم ازراهزنانی که ناغافل دلم رامیشکنندمیگرید... گاهی آرزو میکنم ای کاش دلی نبود تا تنگ شود...خسته شود... بشکند....
اگه لایق عشقت نبودم
اگه خالی شد از تو وجودم
اگه پا روی عهدم گذاشتم ولی دوستت که داشتم.........نداشتم؟ بیا از سر خط باورم کن
من عاشقو عاشق ترم کن
نمیخوام قربونی خزون شم
تو با دست خودت پرپرم کن
منو ببخش اگه کم آوردم اگه فریب دنیارو خوردم
منو ببخش اگه از رو غفلت
دلمو به سیاهیا سپردم
نزار بیشترازین دلم برنجه
نجاتم بده از این شکنجه
بیا پیرهن عشقو تنم کن
توی تاریکیا روشنم کن
منم و غرور تیکه پاره
منم و آسمون بی ستاره
حالا سهم من از تو سکوته
حالا عاشق تو روبروته
دیگه نمیخام از تو جدا شم
دیگه نمیخوام آشفته باشم
آخه بی تو به لب رسیده جونم
دیگه قول میدم عاشق بمونم
اگه آدم خوبی نبودم
اگه یخ زده ذستایکبودم
اگه آبروی عشقو بردم ولی چوبشو خوردم........نخوردم؟ اگه بی هدفو بی فروغم
اگه زخمی دشنه ی دروغم
اگه دلمو از عشقت بریدم ولی داغشو دیدم.........ندیدم؟
عشق را در زندگی فریاد می زنیم
اما افسوس...
که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها
گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم
و اینگونه قلب را
بدون دریافت چیزی از دست می دهیم
و ما هم می شویم یک
بی عاطفه...